شعرای عشقولانه



روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين سجاده اش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه مرا ديدي





















 

پروردگارابه من بياموز دوست بدارم کساني راکه دوستم ندارند ..عشق بورزم به کساني که عاشقم نيستند...بگريم براي کساني که هرگز غمم را نخوردند...به من بياموز لبخند بزنم به کساني که هرگز تبسمي به صورتم ننواختند... محبت کنم به کساني که محبتي درحقم نکردن


























وقتي تو شب گم ميشدم

 

وقتي تو شب گم ميشدم ستاره شب شكن نبود

ميون اين شب زده ها كسي به فكر من نبود

 

وقتي تو شب گم ميشدم همخونه خواب گل ميديد

همسايه از خوشه باد سبد سبد خنده ميچيد

 

آواز خون كوچه ها شعراشو از ياد برده بود

چراغا خوابيده بودن شعلشونو باد برده بود

 

آخ اگه شب شيشه اي بود پل به ستاره ميزدم

شكست آيينه شب و نيزه خورشيد مي شدم

 

آخ اگه مرگ امون ميداد دوباره باغ ميشدم

تو رگ يخ بسته خاك نبض چراغ ميشدم

وقتي تو شب گم ميشدم ستاره شب شكن نبود

ميون اين شب زده ها كسي به فكر من نبود

 

آخ كه تو اقيانوس شب سوختنم’ كسي نديد

تو برزخ بيداد شب كسي به دادم نرسيد

 

وقتي تو شب گم ميشدم دلم ميخواست شعله بشم

رو سايه هاي يخ زده دست نوازش بكشم

 

دلم ميخواست آشتي بدم تگرگ و با اقاقيا

خورشيد مهربوني رو مهمون كنم تو خونه ها

 

آخ اگه مرگ امون ميداد دوباره باغ ميشدم

تو رگ يخ بسته خاك نبض چراغ ميشدم

وقتي تو شب گم ميشدم...

سکوت همرنگ چشم هایت

























گزارش تخلف
بعدی